رفتم نزديك: چشم ، مفصل شد. حرف بدل شد به پر، به شور، به اشراق. سايه بدل شد به آفتاب.
رفتم قدري در آفتاب بگردم. دور شدم در اشاره هاي خوشايند: رفتم تا وعده گاه كودكي و شن ، تا وسط اشتباه هاي مفرح، تا همه چيزهاي محض. رفتم نزديك آب هاي مصور، پاي درخت شكوفه دار گلابي با تنه اي از حضور. نبض مي آميخت با حقايق مرطوب. حيرت من با درخت قاتي مي شد. ديدم در چند متري ملكوتم. ديدم قدري گرفته ام. انسان وقتي دلش گرفت از پي تدبير مي رود.
من هم رفتم.
رفتم تا ميز، تا مزه ماست، تا طراوت سبزي . آنجا نان بود و استكان و تجرع: حنجره مي سوخت در صراحت ودكا.
باز كه گشتم، زن دم درگاه بود با بدني از هميشه ها جراحت. حنجره جوي آب را قوطي كنسرو خالي زخمي مي كرد.